درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

درسا زندگي من

بدون عنوان

كوچولوي دوست داشتنيم تو زيباترين هديه خدايي.با اومدنت زندگيم رنگه ديگه اي گرفته. روزي كه قرار شد برم سونو واسه تعيين جنسيت بابا ناصر بازم ماموريت بود دلم طاقت نداشت منتظر بمونم ميخواستم بفهمم دختري يا پسر.درسته واسه منو بابا ناصر فرق نميكرد ولي خيلي دلمون ميخواست زودتر بفهميم آخه ميخواستيم واست لباس بخريم،اسم انتخاب كنيم... اون روز با دوتا از كارمنداي بابا ناصر رفتم سونوگرافي بيمارستان عسكريه(اصفهان).وقتي دكتر گفت دختري از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم بازم اشكام سرازير شد!زنگ زدم بابا ناصر گفتم چون دير رفتم گفتن فردا...اولش بابايي ناراحت شد ولي وقتي گفتم ولي گفتن چون دير اومدي بچه تون دختره خيلي خوشحال شد... ...
6 مرداد 1391

خبر اومدنت

سلام كوچولوي من الان كه دارم مي نويسم خوابي منم ازاين فرصت استفاده ميكنم تا يه قسمت از خاطرات تولدت رو بنويسم: ميخوام واست از وقتي بگم كه فهميدم يه مهمون تو شكمم دارم اون شب تنها بودم آخه بابا ناصر رفته بود مأموريت،داشتم با زن دائيت صحبت ميكردم،مي گفت تست بارداري انجام بده ولي من ميترسيدم اين كارو انجام بدم و مثه دفعه هاي قبل جوابش منفي باشه!خلاصه قانعم كرد و منم تست انجام دادم و فهميدم كه مثبته؛كلي گريه كردم(البته از خوشحالي)حيف كه بابايي نبودش خيلي دلم ميخواست تو اون لحظه كنارم بود ولي من مثه هميشه تنها بودم.زنگ زدم به بابا ناصر بهش گفتم يه سورپرايز واست دارم وقتي بهش گفتم اونم كلي ذوق كرد،قرار شد تا فردا صبر كنه كه آزمايش خون ان...
6 مرداد 1391

بدنيا اومدنت

درسا كوچولوي من،تو توي يه روز گرم تابستون پاتو تو اين دنيا گذاشتي با خودت عشق رو آوردي.نميدوني منو بابايي چقد انتظار اومدنت رو ميكشيديم،آخرشم زودتر از موعد بدنيا آومدي آخه ماماني مسموميت بارداري گرفته بود.خانم دكتر گفت بايد زودتر بدنيا بياي وگرنه... خلاصه روز31 مرداد توي بيمارستان شريعتي اصفهان بدنيا اومدي. هيچوقت لحظه ي اولي كه ديدمت رو فراموش نميكنم.زيباتر از اون چيزي بودي كه هميشه فكرشو ميكردم.خاله جون آذر،مامان جون پروين و بابا ناصر تو رو زودتر از من ديدن.   ...
3 مرداد 1391